|
دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, :: 4:14 بعد از ظهر :: نويسنده : رها
می زند باران به شیشه شیشه اما سرد و سنگین بی تفاوت،تلخ و خاموش شاید از یک غصه غمگین
شیشه در اوج سپیدی خسته از دلواپسی ها من نشسته گنگ و مبهم می رسم تا عمق رویا
آسمان همچو دل من خیس خیس از بی وفایی بر لبم نام تو دارم ای بهار من کجایی؟
تا به کی چون شیشه ماندن در نگاه قاب تقدیر من همه میل رسیدن دل ولی بسته به زنجیر
آمدم تا چشمهایت در دلم عشقی بکارد تو ولی گفتی که برگرد شیشه احساسی ندارد
می زند باران هنوز آه این چنین غم در دل کیست دست من بر شیشه لغزید شیشه هم با بغض بگریست
نظرات شما عزیزان:
سلام دمت گرم خیلی خوشم اومد
زیبا بود اپم خوشحال میشم به منم سر بزنی و نظرتو بگی ----------------------------- سلام ممنونم از نگاه قشنگتون :) 
 |
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
تبادل
لینک هوشمند
ورود
اعضا:
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
